سل 88 ، سال آرزوها

به نام خدای آرزوها

عموی مهربانم

دوستای گلم

ســــــــــــلام

بعد از تاخیر چهار روزه با یه خاطره ای اومدم که امیدوارم تاآخر امسال که سال آرزوهاست توی وبلاگهای همتون بخونم .

آره

خاطره دیدار با عموپورنگ مهربون

.

.

.

روز 5شنبه12/9/88

من و اسماء تو حرم.عمو شنبه برنامه داره یا نه؟ اصلاً تهران هست یا نه؟

خیلی شک داشتیم که شنبه 14/9/88 عمو تهرانه یا مشهد؟!! به خاطر همین با  ترس و لرز فراوان ولی باجرات شماره عمو مسلم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق عمو مسلم جواب داد بعد از کمی من من کردن پرسیدم که عمو شنبه برنامه دارن یا نه ؟؟؟ عمو مسلم گفتش که هیچی معلوم نیست.....شاید گلچین رفتیم....!!

و قطع شد.

بار دوم تماس گرفتم و گفتم که من و چند تا ازدوستام میخاییم بیام عمو رو ببینیم ....عمو مسلم گفت که مشهدیم...

بدجوری ضد حال خوردیم...

خودمون رو امیدوارم کردیم که شنبه هفته بعد می ریم .....

چشمتون روز بد نبینه ......... 5شنبه 19/9/88 رفته بودم یه سر به دبستان بزنم که "نفس" پیام داد که آجی عمویی که شنبه نیست،چکار میکنید.اشکالی نداره برای هرکسی پیش میآد....... منو می گی خشکم زده بود .. همکارم می پرسه چی شده رنگت پریده...... گفتم که عمو شنبه نیست.... آخه ما میخواستیم شنبه بریم که هما هم بتونه بیاد.....

ولی مثل اینکه تقدیر اینجوری بود که هما فعلاً عمویی رو از نزدیک نبینه.... من که خیلی اعصابم خورد بود سرمو پایین انداختم و داشتم از کوچه مدرسه بیرون می اومدم..... یه آقایی یه ظرف پر از شکلات سمت من گرفته بود ولی من اصلاً متوجه نشدم ... نزدیکتر که شدم گفت بفرمایید ... از اونجایی که سرعتم یکمی زیاد بود از آقاهه و ظرف شکلات رد شده بودم که متوجه شدم و یه شکلات برداشتم و به راهم ادامه دادم ... تو اتوبوس تازه متوجه شدم چی شده ......شنیده بودم که آب نطلبیده مراده .... باخودم گفتم شکلات نطلبیده چی؟؟؟؟

گفتم این هفته حتماً عمو رو می بینم ...

این شد که با اسما هماهنگ شدیم که دوشنبه که عمو بر می گرده بریم دیدنش ولی واقعاً حیف که همای گلم نتونست بیاد....!!!

داریم به جاهای حساس نزدیک می شیم ...

توتوپ ...... توتوپ

این صدای قلبمونه که داشت تند تند می زد.

صبح دوشنبه 23/9/88 میدان 72 تن قم ....

من ، اسما و سه تا خواهرام توی اتوبوس تهران ...

ترمینال خزانه ایستگاه آخر ...

توتوپ ...... توتوپ

سوار مترو شدیم و تو ایستگاه شهید حقانی پیاده شدیم آخه میرداماد نمی رفت و با مامانم تو همون ایستگاه قرار گذاشتیم که مامانم از شهریار خونه مادربزرگم بیاد اونجا....

تو ایستگاه شهید حقانی منتظر مامانم نشسته بودیم که دوتا خانم کنارمون نشسته بودن کنجکاویشون در مورد کادوهامون گل کرده بود یکیشون پرسید:دارید میرید پاتختی؟؟؟؟!!!!! من و اسما و آبجیهام مردیم ازخنده و من گفتم که نه !!!!داریم میریم دیدن کسی!!!

و حسابی تو نخ کادوهامون رفته بودن که بالاخره مترو اومد و سوار شدن و رفتن .... آخرش هم نفهمیدن که اون همه کادو واسه چی بود؟؟؟؟

بالاخره مامانم اومد و به سمت ایستگاه اتوبوس جام جم حرکت کردیم آخه هممون تو تاکسی جا نمی شدیم ....

بالاخره بعد از کلی پیاده روی و اشتباه پیاده شدن از اتوبوس رسیدیم به سر بالایی جام جم .......

توتوپ ...... توتوپ

من و اسما رفتیم که گل بگیریم من دوتا مریم از قم خریده بودم آخه اسما میگفت که تو این فصل اونجا مریم نیست ولی این بار مریم داشت و من ضرر نکردم دوتا شاخه مریم رو دادم به گل فروش به اضافه دوتا شاخه رز دسته کرد و یه کارت رایگان هم واسه روی دسته گل داد ....اسما هم دسته گلش رو گرفت وباهم از سر بالایی جام جم رفتیم بالا

این سر بالایی رو می گم

ساعت 12:22:31 رسیدم توی اطلاعات

رفتیم داخل آقای محترم نگهبان گفتش عمو که از الان نمی آد ؟؟؟؟؟ ساعتهای 3:30 ،4 می آد....

ما هم به امید دیدن عمو پشت در ورودی جام جم روی پله های سرد نشستیم و کادوها رو هم روی پله ها گذاشته بودیم هر کسی هم که رد می شد یا می رفت داخل یه نگاه سوال برانگیز به کادوها و بسته هامون می کرد و اگه چیزی هم نمی دونست دیگه کامل می فهمید که چه خبره؟؟؟؟؟

بعد از یه مدت من و اسما رفتیم سمت دفتر کار عمویی که ببینیم اونجا هستن یا نه ؟؟؟

اول سر پایینی بعدش سر بالایی ....

رسیدیم، نگهبان مهربونش گفت که عمواینا اصلاً اینجا نمی آن فقط دستیار تهیه(آقای خلیفه مهربون) می آد وسایل هاشون رو می ذارن و برمی دارن ...

من برگشتم که به داخل راهرو نگاهی بندازم دیدم همون پله های تبلیغ شبکه کودکه ......

اینقدر ذوق کرده بودم جایی رو که عمو مصاحبه کرده، دیدم .....

از نگهبان پرسیدم میشه یه عکس ازاین پله ها بگیرم ؟؟؟؟

گفتش که نمی شه !!!!!

من گفتم خواهش می کنم و بعدش اجازه داد که فقط از پشت در شیشه ای یه عکس بگیرم..... ببینید

بعدش برگشتیم جام جم دیدیم بازم خبری نشد....

نماز ظهر و عصرمون رو روی زمین کنار پله های ورودی خوندیم ...

ساعت حدود 3:30 بود که یه باره یه سمند زرد از جلومون رد شد.......

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عمو بود........

 آبجی هام و من و اسما عمو رو دیدیم.... به اسما می گفتم عمو رودیدی ؟؟؟آره؟؟؟ جلو نشسته بود کتش هم مشکی بود دو تا یا سه تا بچه (که همون آتیش پاره های فوق برنامه باشن)هم پشت نشسته بودن .... نمی دونم فکر کنم یا متین یا امیر بود که پشت به در نشسته بود. همه مون اون لحظه داشتیم میمردیم از اضطراب.......

مدت زمان نسبتاً طولانی گذشت هوا داشت رو به تاریکی می ذاشت و منم داشتم نا امید می شدم که اگه آجی های نازم "نفس" و "سولماز جیگر" نبودن حتماً می زدم زیر گریه و جام جم رو میذاشتم رو سرم که من می خام عمو رو ببینم .....

رفتم داخل که ببینم چه خبره و مامانم چکار میکنه .......... که فرشته نجات رو دیدم

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییی

"آقای خلیفه "

نمی دونید آقای خلیفه رو دیدم حس کردم که دارم پرواز می کنم .......

با هیجان و بغض داد زدم :

آقای خلیفه ، سلام

مامانم داشت با آقای خلیفه صحبت می کرد و همه چیز رو توضیح داده بود درحالی که اصلاً آقای خلیفه رو نمی شناخت......(واین کار خدابود)

آقای خلیفه به مامانم گفت : همینان ؟؟؟؟؟!!!!!

هنوز حرفش تموم نشده بود که گفتم یه لحظه .......

و دویدم به سمت درب ورودی .....حالا من چسبیده بودم به در اتوماتیک ورودی، در باز نمی شد ..... بالاخره تکون خورد و در باز شد و من فقط چیزی که فهمیدم این بود که آستین اسما رو گرفتم گفتم بدو بیا "خلیفه"

آبجیم و اسما بدو بدو اومدن داخل و با التماس با آقای خلیفه صحبت کردیم.... 

منم گفتم:واییییییییییییی آقای خلیفه اگه کمکمون کنید دنیا رو بهمون دادید........!!!!!

آقای خلیفه هم گفتن: باشه دخترم من به عمو می گم ببینم چی میشه ؟؟؟؟

منم گفتم تروخدا می خاییم عمو رو ببینیم کمکمون کنید.......

ایشون هم گفتن که باشه من تلاش خودمو می کنم .....

((((....خلیفه دوستت داریم ، خلیفه متشکریم ، خلیفه خیلی باحالی ، خلیفه چاکرتیم .....))))

من و اسما و آبجیهام ذوق زده شدیم اومدیم بیرون و از ذوق رهایی از سرگردونی برای دیدن عمویی هممون چشمامون بارونی شد........

بچه های زیادی برای برنامه اومده بودن ... ازهمه اشون می پرسیدیم که واسه برنامه عمویی اومدید می گفتن آره

یه دوست هم پیداکردم که اسمش شکیبا بود همون شال سفیده که کنار پالتو قرمزه (آبجیم)نشسته بود .....

عکس بکگراند گوشیم رودید میگه این کیه ؟؟؟

میگم عمویی !!!!!!! ازتعجب چشماش چهارتا شده بود آخه همش عمویی رو تو تلویزیون دیده بود و با این خوش تیپی های ویژه اش ندیده بود.....

چندتایی از عکس ها رو براش بلوتوث کردم نمیدونید چقدر ذوق کرده بود.....

یواش یواش آقای خلیفه اومد بچه ها رو آفیش کنه خواهرای منم آخر سر برد..... ولی منه حواس پرت یادم رفت که دوربین رو بدم به آبجی که با عمویی و عوامل عکس بگیرن.....

فقط دسته گل رو دادم به یه آقاهه بده به آبجیم ......

برنامه شروع شد

موضوع برنامه کاریکاتور...

دل تو دلم نبود....

بعد از تیتراژ عمو گفت : «یه مطلبی من می خام بگم، این دسته گل زیبا رو دخترای گلم .....خواهران رجبی از قم آوردن دستشون درد نکنه ...» عمو این رو گفت من گریه می کردم ....

بعد از اینکه کارتون پخش شد من رفتم از اطلاعات پرسیدم آقا می شه با استودیو کودک تماس بگیرید با آقای خلیفه کاردارم ؟؟؟؟

آقاهه گفت با این تلفن، داخلی(....) رو بگیر و حرف بزن....

منم گرفتم و ازخانومی خواستم که گوشی رو به آقای خلیفه بدن و اون خانومه هم هی آقای خلیفه رو صدا می کرد....

بالاخره گوشی رو گرفت؛

آقای خلیفه سلام، عمورو از همین سمتی که بچه ها رو آفیش کردید می آرید؟؟؟!!!

آقای خلیفه:شما ؟؟؟

من رجبی ام...

بله خانوم رجبی از همون سمت می آرمش ...

من :تروخدا اگه ازاین ور نیارینش من سکته می کنم هااااا

آقای خلیفه:باشه...خدافظ !!

دوباره عمو اومد ... کلیپ هفته به هفته رو رفتن ...

منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز مغرب و عشا رو تو یه گوشه سالن خوندم و از خدا خواستم که من همون جایی برم که عمو بعد از برنامه از اونجا رد می شه ...

برنامه تموم شد .....

ناخود آگاه یه حسی بهم گفت که باید برم بیرون بایستم .....

با اسما و آبجی هام رفتیم پشت اون نرده هایی که قسمت ماشین رو، رو از قسمت پیاده جدا میکرد....

یه باره همون سمند زرد اومد ....

عمو......عمو ..... این صدای آبجیم بود که عمو روصدا کرد و عمو هم صداش رو شناخت.....

آخه پشت صحنه، عمویی و عمو مسلم و آقای خلیفه حسابی هوای آبجیام روداشتن خلاصه اونجا هم جریانات خودش رو داشت که فعلاٌ اینجا مجال گفتنش نیست .....

خلاصه ماشین عمویی پشت این میله که ثبت ورود و خروج میزنن نگه داشته بود و عمو به آجیم گفت که بیاین .....

من و اسما و آجیهام باتمام سرعت دویدیم جلوی ماشین عمو ......

من از هول اینکه حرکت نکن دستم رو مثل پلیسا گرفتم جلو و گفتم عمویی وایستید.....!!!! من نفراول بودم که به عمو سلام کردم .....

عمو هم شیشه ماشین که نصفه پایین بود کاملاً پایین کشید و با تموم مهربونی جواب داد و گفت:دختر گلم خیلی عجله دارم و باید جایی برم ... من گفتم عمو تروخدا،یه عکسی یادگاری یه چیزی......تازه  یه عالمه کادو و بسته از این همه راه دور براتون آوردیم .....

عمو یه لبخند زد و گفت :اصلاً فرصت ندارم ببخشید ....

یکباره دیدم دور و برمون یه عالمه بچه و مادر و پدر جمع شده ....

ولی عمو سعی میکرد که هم جواب سوالای منو بده هم حواسش به مامان باباهاو بچه ها باشه....

اون لحظه یه عکس گرفتم

ببینید

بعدش رفتم سمت راننده تا راحت تر باعمو بحرفم ......

هی عمو روصدا می کردم و میگفتم

 عمویی .....عمویی ..... این ور

همون لحظه عمو داشت اون سمت دنبال من می گشت و می گفت این دخترم که از قم اومده کو؟؟؟؟؟؟

راننده بهم گفت برو اونور داره صدات می کنه ....!!!

من گفتم نه می خام از این ور بحرفم اون ور شلوغه .....

راننده خودشو عقب کشید و گفت بفرما...

عمویی همچنان دنبال من می گشت ....

عمواین ور ....

راننده اشاره کرد به عمو، این سمته ....

عمو با تعجب برگشت سمت راننده .... گفتم عمویی چکارکنم ..... کادوها رو می گم ....یه عالمه نامه از دوتا مدرسه براتون جمع کردم ...یادتونه نامه های دبستان کرباسی ....

عمو با مهربونی گفت:بله یادمه !!!!!

ادامه دادم اون کار من بوده ازیه مدرسه دیگه هم امسال براتون نامه جمع کردم(دبستان شهید میری) چکار کنم .... عمو اول گفت:آخه چرا این همه زحمت می کشید دخترم .....

منم کم نیاوردم گفتم:عمو وظیفه مونه، در قبال محبتها و کارای شما که چیزی نیست.....

عمو هم یه لبخندی زد و گفت :خب برید وسایل ها رو بذارید ماشین آقای خلیفه ... همین ماشین سفیده عقبی....

من گفتم باشه و گفتم که صبرکنیدها .......

عمو گفت باشه زود باشید دیگه عجله دارم ....

منو می گی به سرعت جت رفتم تا وسایل و کادو ها رو بیارم ...مامانم که داخل وایستاده بود گفت :چی شده؟؟؟

گفتم:از اون ور اومد .... باید اینا رو ببریم بذاریم ماشین خلیفه ....

اینو گفتم و هرچی بود و نبود رو برداشتم و با خواهر کوچیکم دویدیم سمت بیرون یه سری وسایل هم مامانم گرفت و داشت می آورد ... آخه خودش هم باعمویی کار داشت....

وسطای سر پایینی بودم آبجیم با گریه داشت می اومد بالا که محیوش!!!عمو رفت ..... عمو رفت ...... به خدا رفت.......

منو می گی همین جور داد می زدم آقای خلیفه .... آقای خلیفه ..... وایستید.....

داد که زدم راننده ماشین عمو پیاده شد و گفت بدو..... بدو.... بیار.....

دست من که حسابی پر بود و آجی هام هم ردیف پشت سرم داشتن می اومدن .... دوتا از بسته ها هم دست مامانم بود که داشت یواش یواش ازاون بالا می اومد ..... عمو هم به آجی گفت:کادوها تمومی نداره؟؟؟

آجیم گفت:چرا دوتاش دست مامانمه که داره می آره ....

عمو هم به آجیم گفت:بدو بدو برو کمکشون زودی بیار....

و وسایل ها درون صندوق عقب سرویس عمویی جای گرفت و من با هیجان به عمو گفتم عمویی براتون اس ام اس می کنم که چی واسه کیه؟؟؟؟

عمو هم با مهربونی بی حد گفت:باشه .... دستت درد نکنه دخترم ....

منم گفتم :خواهش می کنم عموییی....

ماشین عمو حرکت کرد که مامانم تازه سر رسید.....

مامانم گفت:عمورفت ؟؟!!!کارش داشتم ...!!!

مامانم اینو گفت وآبجیم داد زد :عمو .....مامانم .....

عمو هم فهمید و اون سمت چهارراه ایستاد ....

با مامانم هم یه صحبت کوتاهی کرد و از مامانم به خاطر اینکه ما رو برده بود پیش عمویی خیلی تشکر کرد.....

و همون موقع من فرصت کردم دوتا عکس گرفتم و یکش رو یه دختره خراب کرد و اون یکی رو نمی دونم انگشت یکی اومد جلو دوربین عکسم رو خراب کرد ....

این عکس اون دختره که عمو داشت با مامانم حرف میزد پرید وسط حرف مامانم.... عمویی ازدستش ناراحت بود....

اینم عکس آخر

اینم کادوها و بسته های من

اندازه همیین رواسما هم داشت......

اینم شاهکار آبجیم که آقای علیپور خرابش کرد....

این کوچولوهه "محمدرضا" پسر آقای علیپوره که سهند پدر لپاش رو درآورد از بس ماچش کرد....

اینم عکس ترافیک تهران از روی پل رسالت

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت۱-جا داره همین جا از عمو جون، آقای آقاجانزاده(عمو مسلم)و فرشته نجات آقای خلیفه نهایت تشکر رو بکنم .... و از آقای آقاجانزاده و عمویی خیلی عذر میخام که اونروز خیلی اذیتشون کردم......البته عمو مسلم که بخشیدن،مطمئنم که عموجونم هم می بخشن......
پی نوشت۲-آجی سولماز و آجی نفس گلم واقعاً ازتون ممنونم،اگه شما نبودید حتماً روحیه ام رو میباختم......
پی نوشت۳- آجی شیرین باهات کار دارم میتونی شماره ات رو بدی بهت بزنگم یا من شماره ام رو بهت بدم زنگ بزنی ..؟؟؟؟
پی نوشت۴- امیدوارم همه دوستای گلم که آرزوی دیدن عمو رو دارن همین امسال،سال آرزوها،عمویی رو ببینن.
پی نوشت۵-ببخشید اگه اینقدر با جزییات گفتم ....
پی نوشت۶-همتون رو دوست دارم نظریادتون نره
پی نوشت۷-با آپ های جالب دیگه ای هم منتظرم باشید.

.

گزارش تخلف
بعدی